خدايا دل من بي كينه است

و من مسافر شبهاي مهتابم 

آرزو در من خفته است و من شبهاي درازيست كه بيدارم .

دلم هوس رفتن نموده است 

من ياد گرفته ام خوبي همانند آب است

فرقي هم نمي كند اگر چشمهاي من بيزاري ببينند

دستهاي من خالي بمانند

پاهاي من رنجورتر از قبل سايه سبك مرا به اندام بكشند

و فرقي هم نمي كند اگر هيچ كس مرا نشناسد

من همان مسافرم با همان كوله بار !

بايد بروم 

نمي دانم به كجا

فقط ميدانم كه خدايي هست 

كه در اين نزديكيهاست...